سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اعترافات یک عالم در لحظه ی مرگ.

 

می خواهم بگویم،که اگر یکبار دیگر میزیستم،دست به انجام چه کارها که نمی زدم و دست از انجام چه کارهایی که بر نمی داشتم.می خواهم بگویم که هیچ چیز را با احساس زیبای لمس گلبرگ های گل های زیبا معامله نمیکردم،که امروز به این یقین رسیده ام که مرگ احساس،تنها چیزیست که روح انسان را می میراند.می خواهم بگویم که نفرتم را از همه چیز و همه کس، بر روی یخ وجودم می نوشتم و خوبی های دیگران را بر لوح سنگی قلبم.آری قلب من در آن زمان از جنس سنگ خارار میشد،سخت و سفت و بی رحم.البته در از به یاد نبردن خوبی های دیگران.اگر یک بار دیگر می توانستم باشم،کاری می کردم که خورشید باشد و از بودن با من خوشحال.من از آن می ترسم که خسوف کار هر دقیقه ی خورشید باشد و یا شود.اگر یکبار دیگر می توانستم باشم کاری می کردم که " ترس " تنها در سیاهی شب و یا در ارتفاعات بلند بر من مستولی یابد،نه در رفتن و حرکت به سوی قله ای که می دانم که اگر به آن نرسم،ترس سراسر وجودم را فرا خواهد گرفت.من اگر یکبار دیگر می توانستم باشم همواره سعی می کردم که "باشم"،نه اینکه افتخارم این باشد که قبلا بوده ام،و یا اینکه بعدا خواهم بود.که من آموخته ام،زندگی تنها به باشم های من هدیه خواهد داد،نه به بودن در گذشته و یا خواهم بودن های من در آینده.من اگر یکبار دیگر بودم به شما،نه چه می گویم به " خودم" قول میدادم که "عشق "را تنها یک مقدمه ی زیبا و کوتاه و چند صفحه ای بدانم و بنامم.مقدمه ای که سعادت را به من ارزانی خواهد  داشت،البته نه در ماندن در آن،بلکه در گذر از آن و رسیدن به متن اصلی ایی که من آنرا دوست داشتن می نامم.اگر یکبار دیگر بودم،به همه می گفتم که سعادت در "حرکت" است نه در "رسیدن"،که من به همان اندازه که از " ترس" می ترسم،به همان اندازه و حتی بیشتر از رسیدن به مقصد واهمه دارم،چون معتقدم بزرگترین قالبی که شیطان در آن ظهور میابد،خوشی زود گذر و فریبنده ی " لحظه ی رسیدن" است،من اعتراف می کنم که در هیچ کجا به اندازه ی " وادی مشکلات و میدان سختی ها" نزدیکی خدا را به خود احساس نکرد ه ام. واین است تمام اعترافات یک انسان به گفته ی مردم عالم.

پیرمرد با گفتن این حرف با انگشت اشار ه ی دست راستش به خود اشاره کرد و پس مکثی کوتاه اینچنین ادامه داد:

"گفته هایی که هم اکنون برای من تنها یک گفته است و برای شما شنوندگان تنها یک شنیده و برای تمام خوانند گان تنها یه نوشته و کالبد بی روح و فاقد ارزش،و تنها روحی که می تواند زنده کننده ی این گفته ها و کالبد باشد،" عمل" است و بس.و به راستی روح واقعی در عمل نهفته است،که هر چیزی بدون آن "تنها یک وجود" می باشد.حال هر آنچه می خواهد باشد،چه گفته های یک حقیر مثل من باشد و یا حتی،موجودی توانا باشد با نام " انسان".

من می دانم که دیگر نمی توانم باشم،اما به شما می گوییم که با "عمل" به "دانسته های خود" کاری کنید که تا ابد دنیا مجبور باشد با تمام افتخار نام و یاد نیک شما را با خود به دوش بکشد،که به راستی سعادت تنها در همین چند کلمه خلاصه می شود

                                     " بودن در یاد و خاطره ی نیک مردم"


افسانه خارپشتها !!

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدین ترتیب همدیگر  را حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود. دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند...


راز خوشبختی فقط خدا...

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است.


سنگ پشت

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی ‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.

کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.

و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی رسد. چرا؟

چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید


داستان استقامت و تلاش

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
پروانه
آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.