سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پول ... داستان کوتاه

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرین بالا رفت.   سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهای حاضرین بالا رفت.   این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.   سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.   و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم


داستان کوتاه... اخلاق

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند...جواب داد اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10 اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000 ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست پس ان انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت = = = = = =
نتیجه : اگر اخلاق نباشد انسان خدای ثروت و اصل و نسب و زیبایی هم باشد هیچ نیست .... 

از نامه های بابالنگ دراز به جودی آبوت !!

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمیکنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند و میخواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمیشوند که آن قدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط میبینند در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند!خیلی زود از بچه بودن... خسته میشوند و عجله دارند بزرگ شوند و سپس آرزو دارند دوباره به دوران بچگی برگردند. چنان با هیجان به آینده فکر میکنند که از حال غافل میشوند به طوری که نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده.دیر یا زود آدم پیر و خسته میشود در حالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت میشود و فقط او میماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد... .جودی عزیزم! آدم نمیتواند دیگران را مجبور کند که دوستش داشته باشند اما میتواند طوری رفتار کند که مورد عشق و علاقه دیگران واقع شود. تنها چند ثانیه طول میکشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش داری ایجاد شود ولی سالها طول میکشد تا آن زخم التیام یابد. درست است ، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.