سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید

صفحه خانگی پارسی یار درباره

راه بی نیاز شدن

شخصی محضر رسول خدا(ص) رسید تا چیزی در خواست کند. شنید که پیامبر (ص) می فرماید: 
هر که از ما بخواهد به او می دهیم و هر که بی نیازی پیشه کند خدایش بی نیاز کند. مرد بدون آنکه خواسته اش را اظهار کند، ازمحضر پیغمبر(ص) بیرون آمد. 

بار دوم نزد پیامبر گرامی آمد و بی پرسش برگشت. تا سه بار چنین کرد. روز سوم رفت و تیشه ای به عاریت گرفت، بالای کوه رفت و هیزم گرد آورد و در بازار به نیم صاع جو فروخت و آن را خود با خانواده اش خوردند و این کار را ادامه داد تا توانست تبر بخرد، سپس دو شتر جوان و یک برده هم خرید و توانگر شد. بعد، نزد پیامبر (ص) آمد و به آن حضرت گزارش داد. پیامبر خدا(ص) فرمود: 

نگفتم هر که از ما خواهشی کند به او می دهیم و اگر بی نیازی پیشه کند، خدایش توانگر سازد. 

منبع:داستانهای بحار الانوار،ص36.


همیشه کسانی را که خدمت می کنند به یاد داشته باشید

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 ساله‌اى وارد

قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت

- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

- خدمتکار گفت: 50 سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید

- بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه

فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت

- 35 سنت

- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت

- براى من یک بستنى بیاورید

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر

بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت

کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر

بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى

انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى

خورده بود


درس مهم ...

من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر

افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.

سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟

من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و

حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل

از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم

در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات

خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،

حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد

من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام


روزنه امید !!!!

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.
هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.

به خداوند چقدر اعتماد داریم ؟

به خداوند چقدر اعتماد داریم

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که:
من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می
دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:
“از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…