کودک و ساعت
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
درعصر یخبندان، بسیاری از جانوران یخ زدند و مردند.
خارپشتها که سختی دوران را دریافته بودند، تصمیم گرفتند تا با نزدیکی به هم، خود را حفظ کنند.
وقتی به هم نزدیک می شدند، گرم می شدند، ولی خارهایشان زخمیشان می کرد و عذابشان می داد. و وقتی از هم دور می شدند، از سرما یخ می زدند و می مردند.
بناچار مجبور بودند انتخاب کنند:
یا خارهای دوستان را تحمل کنند
یا در تنهائی یخ بزنند و نسلشان نابود شود
بهتر دانستند که جمع شوند و گرد هم بیایند
آموختند با زخم های کوچک نزدیکان زندگی کنند
چون گرمای وجودیشان ارجمندتر بود
اینگونه بود که توانستند زنده بمانند
بهترین رابطه، آن نیست که اشخاص بی عیب و نقص گرد هم بیایند
بلکه آن است که هرکس بیاموزد خوبی های دیگران را ببیند و با بدی هایش کنار بیاید