سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بر یخ می نویسم نفرتم را ...

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت شاید همه انچه را که به ذهنم میرسید بیان نمیکردم.بلکه به همه چیزهائی که بیان میکردم فکر میکردم .اعتبار همه چیز در نظر من نه به ارزش انها که در معنای نهفته انهاست.کمتر میخوابیدم و دیوانه وار رویا میدیدم چرا که میدانستم هر دقیقه ای که چشمهایم را بر هم میگذارم شصت ثانیه نور را از دست میدهم.اگر خداوند ذره ای زندگی به من عطا میکرد هنگامی که دیگران میایستادند من قدم بر میداشتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند من بیدار میماندم .هنگامی که دیگران لب به سخن می گشودند گوش فرا میدادم .اگر خداوند ذره ای زندگی به من اعطا میکرد جامه ای ساده به تن میکردم  به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم .

خداواندا اگر دل در سینه ام همچنان به تپشش ادامه میداد تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم  و سپس طلوع خورشید را انتظار میکشیدم