سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید

صفحه خانگی پارسی یار درباره

گفتگوی فرشته با خدا

فرشته رو به خدا کرد و گفت: پروردگارا،امروز که در زمین مشغول نظاره بودم،حکیمی را در کنج کلبه ی چوبی اش دیدم که داشت به نادانی خود اعتراف می کرد،او دائم اشک می ریخت و به نادانی خود در ندانستن حکمت آفرینش سیاهی،اعتراف می کرد.همچنین کمی آنطرف تر کشاورزی را دیدم که گله مند بود.او سخت ناراحت بود و از "سختی ها و مشکلات روزگارش" گله مند بود.پروردگارا چرا انسان ها اینچنین و به این آسانی نعمت های شما را از یاد می برند،به راستی حکمت این از یاد بردن چیست؟

خداوند با لبخند گفت:" من روز اول انسانی ساختم کامل و از او تنها یک چیز خواستم و آن این بود که بر روی زمین آیینه ی کمالات من باشد.اما این کار برای او سخت آمد.انسان موجودی است عاشق آسایش.حال هر آنچه که بر این نعمت من (آسایش)لطمه ای کوچک وارد کند،سخت ناراحت می شود.

یک حکیم می خواهد که ذهنش همواره در آسایش و آرامش باشد،اما وقتی که به وسعت نادانی خویش پی میبرد سخت ناراحت می گردد.

یک کشاورز می خواهد به آسانی هر چه بیشتر محصولات خود را بکارد حال هر آن چه که در این پیش بینی ذهنی او اختلالی ایجاد کند،او را سخت ناراحت می سازد.

حکمت خلقت سیاهی،چیزی جز درک عظمت و زیبایی روشنایی روز نیست.حکمت خلقت سختی ها و مشکلات در بین راه رسیدن به اهداف،چیزی جز سپاسگزاری انسان از نعمت "آسایش" نیست.

غمی عمیق به وسعت تمام تاریخ خلقت بشریت بر پهنای صورت خالق نشست و گفت:"مگر نمی بینی که انسانها تنها در دریاهای متلاطم زندگی شان مرا می خوانند،اما وقتی که بر ساحل آرامش می رسند همه چیز را به فراموشی می سپارند؟ من روز اول به آدم گفتم که من به تو و فرزندانت از رگ گردن نزدیکتر هستم،اما حالا میبینی که فاصله ی فرزندان او با من چقدر زیاد است و روز به روز دارد بیشتر می شود."

فرشته با شنیدن این حرف به یاد سخن مادری افتاد که آنروز داشت به فرزندش می گفت:فرزندم،خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است،اما ما با خدا فاصله ای به اندازه ی تمام آسمانها داریم.او به ما نزدیک است ولی ما از او دور هستیم.وای که چه زیباست با خدا بودن،ولی خدا با ماست بیا ما با خداوند باشیم فرزندم".   خداوند به سخنانش ادامه داد:

"من خواهان سعادت انسانم،من دوست دارم که آنها با من باشند و به من نزدیک شوند،که اگر علاقه ی مرا برای آمدنشان به سوی خودم می دانستند،بند بند وجودشان از شوق رسیدن به من از هم می گسست.من برای حکیم حکمتی و برای کشاورز سختی ایی آفریدم تا شاید چند قدمی به من نزدیک تر شوند من می خواهم حکیم با پی بردن به حکمت ها و کشاورز با ایمان داشتن به دانه ای که در زمین می کارد،روز به روز به من نزدیک تر شوند.همانگونه که گفتم،حکمت آفرینش سیاهی چیزی جز درک عظمت روشنایی نیست و حکمت آفرینش سختی های در بین راه چیزی جز ایمان آوردن و نزدیک شدن به من نیست

من،خواهان سعادت انسانم،اما افسوس که او نمی داند و به راستی که بزرگترین درد بشریت نادانی است،دردی که تنها درمانش کسب آگاهی و به آگاهی های درست خود عمل کردن است"